محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

7/آبان / 90

بخاطر مامان صدف که عکس دخملشو ببینه این پست رو زودتر از روزهای گذشته نوشتم امروز بارون بسیار شدیدی اومد و از 6:30 که راه افتادیم به زور 8 رسیدیم دانشگاه...تو راه هم کلی تغذیه کردیم تا از گشنگی پس نیفتیم...شما هم وسط راه خوابیدی...کلی هم پوشوندمت... از اینکه سر صبح بیدارت کردیم کلی من و باباعلی دلمون برات سوخت...اما چه میشه کرد ایشاله در آینده نتیجه اش رو ببینی...خیلی از کوچولوها تو شرایط شمان و حتی بدتر...خیلیها پیاده و یا باسرویس میان...دعا کنیم ماماناشون رانندگی یاد بگیرن و اگه بلدن خدا بهشون ماشین بده تا اونا هم راحتر بیان و برن... خواب بودی که گذاشتمت مهد: قربون موهای شونه نکرده ات برم...رویا جون گفت بیدار شدی مرت...
22 آبان 1390

18/ آبان/ 90

صبح به همکارام زنگ زدم و گفتن ما نمیریم سر کار...از شدت برف ولنجک... اما من با همه سختیش ساعت ٦ صبح شما رو آماده کردم و رفتیم...سوز و برف بیداد میکرد. از بس زود راه افتاده بودم ٦:٢٠ رسیدم دانشگاه و دیدم درش بسته است و نگهبان گفت دانشگاه تعطیله... نمیدونین چی شدم...اما خبر خوبی بود برگشتم خونه و تصمیم گرفتم بی خیال کلاس فردا بریم شمال. با بابلسیر... با ٣٠ هزار تومن کرایه، خیلی راحت اومدیم...وجاده هم خیلی خوب و بود فقط برف اطراف جاده نشسته بود... ظهر دایی جون اومد دنبالمون و نهار اونجا موندیم...خیلی عجله داشتیم که بریم خونه مادرجون تا خستگیهامونو در کنیم و از طرفی همه منتظر ما بودن...مخصوصا سنا توچولو... ...
22 آبان 1390

21/ آبان/ 90

امروز صبح اولین تجربه ای بود که شما رو با سرویس آوردم مهد و شاید چون عادت نداشتم خیلی سخت بود...تا دم ایستگاه سرویس که خواب بودی و با اون همه لباسی که پوشوندمت و وسایل خودم و شما و دست راست چلاخ خیلی سختم شد... توی دانشگاه با اون همه شیب و پیاده روی دیگه نگو...اما مش یاد دوستات و ماماناشون میفتادم که ماشین ندارن خودمو دلداری میدادم و به خودم هم قول داده بودم که تو هر شرایطی محکم باشم... هر چند وقتی خواستم سفارش دلتنگیتو از شمال و کساییکه دوسشون داشتی به سهیلا جون بکنم، اشکم درومد و تا دم پژوهشکده نتونستم خودمو کنترل کنم...با مامان محیا عظیمی اومد بالا و دلم اصلا نمیخواست ازت دور بشم...آخه این چند روز خیلی بهت عادت کردم... ...
22 آبان 1390

12/آبان/90

امروز صبح تو دانشگاه کلاس داشتم و ازونجایی که 5 شنبه ها مهد تعطیله با قرار قبلی قرار بود پیش بابایی بمونی...اما صبح با من بیدار شدی و منم برات یه فیلم گذاشتم. اما موقع رفتنم کلی گریه کردی... تو کلاس همش دلم پیشت بود آخه بابایی هنوز نخواسته که یاد بگیره چطور سرگرمت کنه...به هرکی جز اون بسپارمت میتونه واسه چند ساعت نگهت داره..اما اون از ترس زیاد مسوولیتش یادش میره که باید چکار کنه و دست و پاشو گم میکنه...این هم از شانس من... ساعت ده بود که دیگه قاط زد و زنگ زد و اس ام اس که داره میبردت خونه دختر عمه... وووواااای الان چی میخواد برات بپوشه؟؟؟ جای چند تا لباس رو بهش آدرس دادم اما بدون کلاه و موهای شونه نشده و صورت نشسته، بردت...کاش حوصله...
22 آبان 1390

20/آبان/90

صبح جمعه با همکاری که کردی 8 از خواب بیدار شدیم..( نه کله سحر)..آخه نصفه های شب چندین بار بیدار شدی..چون جات عوض شده بود راحت نبودی...  اما من همچنان خوابم میومد...با خاله جون سمانه تصمیم گرفتیم بریم جمعه بازار یه دوری بزنیم...شما پیش خاله جون وحیده موندی و کلی اذیتش کردی و کلی براشون زبون ریختی و اونا هم حال میکردن... خاله جون عسل رفته بود مراسم بابای عاطفه ( عروس خاله) اما من نرفتم. اصلا حوصله ام به عزاداری نمیکشید...واسه اینکه عاطفه جون ناراحت نشه دیروز یه سری بهش زدم... مهرناز اومد خونه مادر جون و کمی تو حیاط با هم بازی کردین...  اونقدر قشنگ میگفتی اسکوتر که آدم دلش ضعف میکرد: ق...
21 آبان 1390

19/آبان / 90

امروز پنجشنبه است و ما از دیروز اومدیم خونه مادرجون.. الان فقط سحری اینجاست و شما باهاش بازی میکنی و مهرناز بی معرفت با خاله جون وحیده رفتن اردو.. اولش که مادرجون یه پارچه پهن کرد تا سحر تکالیفشو انجام بده و شما هم نقاشی بکشی... دایی جون وحید هم میومد اذیتتون میکرد و حال میکرد:   بعدش هم سحر موهاتو شونه کرد و خوشگلت کرد تا مثلا برین جشن تولد: زنگ زدم به زندایی تا سنا رو بیاره اینجا...آخه خیلی ناز و کوچولو و خوردنیه... اینجا بود که تا دیدی مهرناز اومد، بچه رو عین عروسک پرت کردی و دویدی طرفش...خوبه کنارت بودم و بچه رو بموقع گرفتم... عصری هم دیگه ه...
21 آبان 1390

17/ آبان/ 90

امروز با اینکه اواسط آبانه برف شدیدا شروع شده طوری که ماشین رو وسطهای دانشگاه پارک کردم و نشد تا دم درش بیام... ساعت 6 و بیست دقیقه راه افتادیم و 8 رسیدیم... اینجا زمستوناش طاقت فرساست و من نمیدونم الان که پاییزه و راهها صعب العبوره زمستون چیکار کنیم...لباسهای زمستونیتو تنت کردم و چون نو بودن اولش بسختی قبولشون کردی اما بعدش خوشت اومد!!! با چه مکافاتی ماشینم و پایین پارک کردم و پیاده تا دم پژوهشکده اومدم... اما خوشحالم شما جات گرم و نرمه.. بسختی ماشینو تا دم مهد آوردم پایین. بسختی بغلت کردمو آوردمت دم ماشین:  بعدش رفتیم پمپ بنزین تا باک روپر کنیم که اگه تو خیابون موندیم سردمون نشه.....
21 آبان 1390

14/آبان/90

ازونجاییکه با ناراحتیهای بابایی و بی حوصلگیش آخر هفته خوبی رو نداشتیم، شروع هفته خوشحالم کرد...تو مسیر همش دعا میکردم و آرزو...ایشاله هفته خوبی رو شروع کرده باشی گلم... خیلی دوست دارم مرخصی حسابی بگیرم و اینهفته بریم شمال...تا ببینیم کارها چطور پیش میره...آخه کلاس آخر هفته رو چکار کنم؟؟؟ شما هم که کاملا خواب بودی... دوستت دارم عشق کوچیک من!!!امروز خیلی خیلی دلم برات تنگ شد طوریکه چند بار بغض و گریه کردم...اما چون همکارم نبود نیومدم بهت سر بزنم...امیدوارم وقتی بهت رسیدم خوب خوابیده و خوش اخلاق باشی تا برام بخندی و مانی غمهاشو فراموش کنه... با کلی عشق اومدم دنبالت..خیلی شاد بودی کلی هم خاله ها میگفتن...
18 آبان 1390

15/آبان/90

امروز صبح باید میرفتم آزمایشگاه چون چند روز دیگه نوبت دکتر دارم اما اگه در خونه میرفتم دیر میشد و به ترافیک میفتادم...حوصله هم ندارم واسه درخواست یکساعت مرخصی به ده نفر جواب بدم...موکولش میکنم به هفته های بعد.... صبح که کاملا خواب بودی اما در ماشین موقع پیاده شدن در ماشین خورد به لبت و بیدار شدی و کلی گریه کردی... اما با دیدن دوستات شارژ شدی و منم کلی ازتون عکس انداختم...صدفی هم بعد مدتها اومد...دلمون واست تنگ شده یود خانمی:   ما هر کاری کردیم این ریحانه خانم بشینه نشد: صدفی اونجا چی میخوای؟؟؟ این هم از ریحانه وروجک: اینجا چه خبره؟؟؟ زودتر از روزهاي ديگه اومدم دنبالت ...
18 آبان 1390

16/آبان/90 روز عيد قربان

صبح سعي كردم دير بيدار بشيم....تا عيد كم رنگ و رو تر بشه..باز هم تلفنها و دلداري دادن ها...آخه خيلي تنهايي حس بديه... محياكل خونه راه ميره و مسواك ميكنه...من هم واسه اينكه زمان بيشتري وقف مسواك زدن كنم همين كار و ميكنم: محيا در حال خوردن صبحونه: بالاخره گذشت و الان كه  مينويسم شما خوابيدي و بيدار كه شدي ميبرمت بيرون كمي دور بزني... آنا جون هم كه نيست آدم دلش بيشتر ميگيره...اگه بود كمي با هم بازي ميكردي چون خيلي دوسش داري...بيرون هم خيلي سرده و نميتونم زياد بگردونمت...   خیلی بیرون سرد بود برای اینکه بهت بگم دربست در خدمتتم ازت پرسیدم مامانی دوست داری کجا بریم؟دوست داری چی برات بخرم؟؟؟ گفتی بریم ...
18 آبان 1390